زال
زال
سام از ھمسرش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود. تمام موی
سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش
مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت
گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ
آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد
با نشانی فراوان از پدر.
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی(عرب) نشسته و از سوی
سرزمین ھندوستان بسوی او میآید و مژده داد که فرزند تو زنده
است.
سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از
فراز کوه، سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمدهاند.
سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف
کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی
تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید، غمگین شد. اشک
از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا
با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز
نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد
و تو را به پادشاھی میرسانم. من دل به تو بستهام برای آنکه ھمیشه
با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو میدھم تا اگر زمانی
سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان
زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ، دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام
بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر
آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند
از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه
فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.